▀رُخـــــو▄

+بسم الله الرحمن الرحیم+

▀رُخـــــو▄

+بسم الله الرحمن الرحیم+

▀رُخـــــو▄

او گفت :"بیایید نزدیک لبه"
انها گفتند:"ما میترسیم"
او گفت:"بیایید نزدیک لبه"
انها امدند...
و او انها را هل داد...
و انها پرواز کردند...

آخرین مطالب

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کاش بدبختی حس کردنی نبود ...

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۶ ق.ظ

فدای سرت اگه برگا میریزه ، 

                     گلم این فصله دست ما نی که ...

+اینجا تو خوابگاه ، همه ی چیز های لعنتی حس میشن.

و بدترینشون فقره ! ندونم کاری هایی ک منشاء شون فقره!

دیدن هم سن و سال هایی ک دارن حمقات های آشکاری میکنن،

روابط سردرگم ... حسادت هایی که با دیدنشون 

شما صاحب دوتا شاخ خوشگل میشید :)

دل سوزی های لعنتی ...

و من دلم دکمه ی Stop میخواد ، هوووف !!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۶
Ftm 25

تو فقط پر باری :)

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ

نمیدونم چرا دیگه حوصله ندارم بنویسم از این روزا

که نوشتن درباره شون برای بعدها خیلی مهمه !!

البته شایدم وقتشو ندارم 0__o

از تاسوعا بنویسم که تصمیم گرفتیم بریم خونه ی عمه

ما و عمو ن اینا که عمه گفت جا پارک نیست با ماشینهای

خودتون نیاید !! با تاکسی ون رفتیم ...

بعد من دلدرد شدیدی داشتم اصن حالم خوب نبود ،

تو خونه گوشی رو اومدم بذارم تو کیفم بعد با خودم گفتم

نه بذار تو دستم باشه . رسیدیم خونه ی عمه که

یهو یادم اومد گوشیمو خونه جا گذاشتم و با عمه و 

عروس عمو و مامان کلی رفتیم هیئت و اینور اونور

شب همینطور که داشتم سینه زنی رو تماشا میکردم با خودم

گفتم امسال هیچی نیست که بخاطرش بخوام گریه کنم

و خیلی یادش بیوفتم و ...

شب ساعت ۱ونیم که سرمو گذاشتم رو بالشت یهو یادم اومد

من تو ون به دوستم پی ام دادم :/ بلههه گوشیم رو گم کرده بودم!

بیدار شدمو کلی داد و گریه ک بدبخت شدم عکسااااام :(((

خیلی حس بدی بود ، غیر قابل توصیف ...از همه بدتر که

عکسای تولد دوستم هم تو گوشیم بود ، شب تاسوعا بود

و من تا صبح نخوابیدم و گریه کردم ، بعد به این فک کردم

که من گریه خواسته بودم؟ شاید اره ...

صبح روز عاشورا به زور بابا رو بیدار کردم که بریم

دنبال گوشی ! هرچند پیدا کردنش غیرممکن به نظر میرسید

رفتیم ایستگاه ون ها که دیدیم فقط چندتاشون اومدن

چون عاشورا بود ، خیلی خسته و عصبی بودیم با بابا برگشتیم

خونه و بعدتر بابا رفت خونه ی عمو و من کل عاشورا رو

تو خونه تنها بودمو گریه کردم !! حتی شام غریبان رو هم

تنهایی شمع روشن کردم :(

فقط آرزو میکردم که گوشیمو بصورت له شده پیدا کنم

و دست کسی نیوفته که اطلاعاتم ...اووووف :((

همه میگفتن بیخیال شو تازه گوشیم رو سایلنت بود و

هرچی زنگ میزدم کسی ج نمیداد از طرفی میترسیدم ک

باتریش تموم شه و کلا خاموش شه !! روز بعدش با

بابا دوباره رفتیم همون ایستگاه ک یکی از راننده هایی

ک روز عاشورا دیده بودیم گفت من رفتم خونه با مشخصاتی

ک شما دادید یه دوستم اومد تو ذهنم زنگ زدم بهش رفت

ماشینشو دید گوشی اونجا بود !! الان توراهه میاد و گوشیتون

میارهههه :))) اصن خوشحالیم قابل نوشتن نیس :دی

مث معجزه بود  برامممم ، انگار دو روز گوشی گم شد

تا من بدون ابزار وقت گیر راحت عزاداری کنم و نمیدونید چقدر

گریه کردم !! 

+در حال حاضر تو خوابگاه هستم و امروز مریم و خیلی 

از بچه ها رفتن خونشون ، اما من نرفتم با اینکه از بعضیا

راه خونه برام نزدیک تر بود !! نمیشه گفت دلگیر نیستم

و گریه م رو کاملا دارم کنترل میکنم ، اما واقعا این یک روز

ارزش رفتن نداشت فقط حالم رو گرفته تر میکرد ، چون باید

جمعه برمیگشتم ! اما ب خودم قول دادم هفته ی بعد اگه

چهارشنبه پراتیک نداشتیم برم خونه ؛ دلتنگیم حد نداره .

+خداروشکر میکنم بخاطر هم اتاقی هام ، الان ک مریم رفته

اصن تنها نشدم و با بیتا غذا درست کردیم و خوردیم ۲ساعت

دیگه هم میریم بیرون ؛) با اینکه همشون ازم بزرگترن و سال اخرین

ولی  خیلی باهم راحتیم و ... :)

#اینجا یه برج داره ب قول دوستم قطب گردشگریه خخخ

دیشب با مریم رفتیم  

+هروقت میریم تو اتاق پراتیک دپرس میشیم

چون کارای پرستاری رو بهمون اموزش میدن و بچه های

مامایی خیلی رو این قضیه حساسن :دی

مثلا امروز تعویض ملحفه روی تخت مریض بهمون یاد داد

برای مریضی ک بیهوشه :)) هممون دلمون میخاس سرمون

بکوبیم به دیوار ، اخه انصافا این کار خدمات نیست؟

اینم منم و برخورد صحیح با بیمار رو

به دوستان اموزش میدمD:


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۰
Ftm 25

و بالاخره دانشگاه (خوابگاه)

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ

اووووم انقدر اتفاق های کوچیک و بزرگ افتاده که حوصله

ندارم همشو بنویسم ، اما خب از همینجا بگم که روز ثبت نام

با یکی دوس شدم که اسمش مریم بود و با هم تصمیم گرفتیم

نریم خوابگاه خود دانشگاه و رفتیم پانسیون !

اسمش یکم منو ترسوند خخخ مریم های زندگی من .  .  .

جمعه هفته ی پیش اون ساعت ۱۵رسید پانسیون و من 

نزدیک ۱۸ که یکم جا به جا شدیم و بعدش نماز خوندیم و

شام خوردیم ،ظرفا رو هم شستیم اما لعنتی ساعت نمیگذشت !

شایدم بخاطر دلتنگی بود ، ولی یکم بعدش  دختری وارد

شد که تازه ازدواج کرده بود و شیرینی به دست و این داستانا.

هم اتاقی ما اومد به زور دستمونو گرفت برد تو جمعشون

که البته دمشم گرم :) ما همون شب با همه اشنا شدیم !!

اما ساعت کلاسهامون افتضاحه و ما در روز حداقل دو سه بار

در رفت و امد بین خوابگاه و دانشگاهیم :(

خیلیییی خسته میشدم و ساعت ۲۲ میخوابیدم صبح هم باید

۵و نیم بیدار میشدم که صبحونه بخوریم و حاضر شیم ...

راستش فعلا همش تو کلاسا حس خواب داشتم و خستگی .

بچه های کلاسمون هم که ۴۱ نفریم تقریبا خوبن ، چون بیشترشون

بچه های تهران و اطرافشن خیلی زود باهاشون جور شدم .

البته هرشب یکی تو تل پی ام میده سلام فاطمههه جون 

و من نمیشناسم کیه 😀 اخریه تازه عکسم داد بازم نشناختم خخخ

تازه با مریم یه روزم رفتیم شهر محل تحصیل گردی :دی

خیلی شهر امنیه و ارامش داره ! کم کم که بهش عادت کردم

دیدم خیلی هم با تهران فرق نمیکنه ! یجورایی تهرانه کم ترافکیه .

+منو دوستم انقدر تو خوابگاه میخندیم و بهمون خوش میگذره

بقیه همش حسودیشون میشه چرا شما گریه نمیکنید و دپرس نشدید!

از بچه های پانسیون هم بگم که دو سه نفرشون یکم بی ادب هستن

اما درکل همشون بچه های خوبی هستن (طبق شناخت ۴ روزه)

یکی از هم اتاقی هامون که دانشجوی سال اخر رشته ی خودمونه

خیلیییی دختر ماهیه :)  اون یکی هم خوبه ولی همش میترسم

اشتباه شناخته باشمش ، یکم مجهوله !!

مثلا ساعت ۵ونیم صبح که هنوز رو تختم و چشمامو باز کردم

با ذوق میگه پاشو حلیم بزن رفتم همین الان گرفتم خخخخخ

+تنها چیزی که بعضی وقتا ناراحتم میکنه ، تنها موندن مامان بابامه،

وگرنه واقعا اونجا سختی زیادی نمیکشیم !!

#در حال حاضر هم خونه هستم زیرا اون سه شنبه بعد کلاس

همه اومدیم خونه و تا شنبه ی بعد کلاس هارو کنسل کردیم !

بعلههه یه همچین Vj هایی هستیم مااا 😝


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
Ftm 25

زایمان طبیعی بدنبال سزارین !

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

من همه ی امسال رو منتظر رشته ی علوم آزمایشگاه بودم ،

بعد از اینکه فهمیدم قراره مامایی بخونم ، تقریبا ناراحت بودم!

نه بخاطر اینکه از اینده شغلی و ... میترسم ! نه !

فقط بخاطر اینکه من اصلا از بچه ها خوشم نمیاد ...

از بچه ی خیلی کوچیک میترسم حتی !!

اما امشب تو اینستا یه فیلم درباره ی زایمان طبیعی 

که بعد از برش سزراین انجام میشه  دیدم👀

اشکم دراومد :)  تماشای تلاش بچه هه برای بیرون اومدن

حقیقتا لذت بخش بود  .

صدای گریه ش هم رو مخم نبود !

حسم رو نسبت به رشته بهتر نکرد ولی از اون

حس بد و ناراحتی خارجم کرد .

#الهی شکر💓

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۲
Ftm 25