ای حال نامعلوم ، آروم باش آروم ...
خدا کنه این حس و حالم گذرا باشه ،
مخصوص همین برهه از زندگی باشه ،
واس همه همین باشه !
انگار قبلا یه آرامشی ، یه آخیشی داشتم که دیگه ندارمش ،
نه تو شهر دانشجویی حس میکنم تو شهر و وطن خودمم و
نه حتی تو شهر محل زندگیمون :(
وقتی از بیرون زندگی دانشجویی منو میبینن فک میکنن خیلی
خوش میگذره ، دارم میترکونم و ...
عااااره ! خوبه ـ خوشم میگذره ، ولی مث یه اردو باحاله
که هی به خودم میگم اوکی خوش گذشت ، تموم شه .
ولی تموم نمیشههههه :((
شبا که از دانشگاه داریم میریم خوابگاه یه تیکه خیابون باید
پیاده بریم ، خب شب شده و در جهت مخالف خودروها باید
حرکت کنیم . پس منمو کلی چراغ تو تاریکی و یه هندزفری
تو گوشم و البته مریم هم بعضی وقتا حرف میزنه که متوجه نمیشم.
تو اون راه دائم فک میکنم چیکار کردم که این شد ؟
از اینجا به بعد زندگی چطوریه؟ ! قراره خراب ترش کنم ؟
+ نمیتونم توصیف کنم این حجم از غصه ی نشسته رو دلم رو.
الان تو اتاق خودم هستم تو خونمون ، ولی انگار اینجا مهمونم،
میخوام برم بیرون یه سری لباسام نیس ، میرم خوابگاه یه چیزایی
میخوام که تو اتاقمه :((
اینا واس خودم هم احمقانه به نظر میرسه ولی چیزیه که دست
خودم نیس و داره زجرم میده .
#خدایا ...