▀رُخـــــو▄

+بسم الله الرحمن الرحیم+

▀رُخـــــو▄

+بسم الله الرحمن الرحیم+

▀رُخـــــو▄

او گفت :"بیایید نزدیک لبه"
انها گفتند:"ما میترسیم"
او گفت:"بیایید نزدیک لبه"
انها امدند...
و او انها را هل داد...
و انها پرواز کردند...

آخرین مطالب

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک نفر شبیه من ...

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ
همیشه آدمهای اطرافمون برامون فقط یه اسم و فامیل هستند .
ایکس ایگرگی !
اصلا  میخوایم صداش بزنیم میگیم ایگرگییی؟
یا ته ش ، ایگرگیییی جان ؟ .
حالا یه موقعیت هایی پیش میاد ک با طرف دو قدم بیشتر
راه میری ، چارتا پله مثلا ! بعد از شانست اون ادم طوری باشه
که خیلی زود به بقیه اعتماد میکنه و رازهاشو میگه !
تو هم آدمی باشی که فقط گوش میدی و تایید میکنی :)
اووووف لعنتی این دختر خوده خوده من بود !
هی میگفت شاید باورت نشه ! و من شدیدا درک میکردم 
گفته هاشو ! میگفت شاید بخندی بهم ولی من چون اینطوری شد
گریه کردممم ! ولی من خودم هم گریه کرده بودم .
میدونی چی میگم ؟ داشت برام از داغ بودن چایی یا
سرد بودن بستنی میگفت :)) انقددددد مشابه ؟!
هی میگفت اونجا رو بخاطر این موضوع ها دوس دارم،
و من خودم هم دقیقا همونجا رو واس همون دلایل اون
 دوست داشتم! حتی وقتی درباره ی نفس کشیدن و هوا
گفت من جملات خودمو از زبون اون شنیدم :))
نمیتونستم بهش بگم هی فلااانی منم همینطور !
نمیتونستم بگم بخدا منم همینطوری شدم !
باور کن درک میکنم!
میفهممت!
نمیتونستم اینارو بگم ولی یهو بغلش میکردم از ته دل:)
اینطوری شد که روز اخر صمیمی بغلم کرد فک کرد
خیلی دوستیم :دی


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۵
Ftm 25

کارآموزی در بیمارستان

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ
روز اول یه نیم ساعتی همینجوری وایستاده بودیم یکی
بیاد یه کاری بهمون بده ک انجام بدیم !
اما همه میومدن و رد میشدن حتی بهمون نگاه هم نمیکردن !!!
تا اینکه خودمون رفتیم قاطی شون شدیم و از vs گرفتن
شروع کردیم  :))
از اولین اقداماتمون هم این بود که رمز در ورودی بخش رو
یاد بگیریم که راحت خارج شیم ؛)
کلی با  خانم ها حرف میزدیم و بهشون راهکار میدادیم البته
مدیونید فک کنید خودمون هیچی بلد نیستیم :(
یه جا دیدم دوستم که هندبال کار میکنه داره به یه خانم
آموزش میده چیکار کنه شکمش بره تو :)))))) !!!
تازه دلمون واس پدرهای منتظر پشت در هم میسوخت و عکس
بچه هاشون رو میبردیم بهشون نشون میدادیم ...
تا اینکه یه خانمی اومد گفت اینا دانشجوهای فلان شهر هستن؟
چرا انقد آرایش کردن ؟ این چه وضعشه یکی از یکی بدتر ! خخخ
برید پایین صورتتون رو بشورید بیایدددد !
ما هم رفتیم یکم دنباله خط چشم پاک کردیم با رژمون و برگشتیم
مقنعه ها رو هم کشیدیم جلوتر ! تازه اینجا بود که فهمیدیم فقط
به تیپ ماماها و پرستارا گیر میدن ://
+ روز دوم هم چون شهادت حضرت فاطمه بود (تولد قمری م )
فقط ۴نفرمون رفتیم بیمارستان ، چون خلوت بود حسابی چیز میز
یاد گرفتیم ! فقط رفتیم از یه خانمی خون بگیرم که تا نزدیکش شدم
داد زد وااای اومدن سوراخ سوراخم کنن :)))))
اخرشم بهم میگفت من مطمئنم سنت از من بیشتره !
شما چرا درس خوندید من نخوندم و دومین بچمه و ...
البته بعدش فهمید ۲ سال از من بزرگتره .
روزهای بعد هم با اصرار خودمون بردنمون لیبر .
اومممم تازه تو بیمارستان چایی و غذا خوردم ! برای خودم
خیلی عجیب بود منی ک انقد حساس بودم و همیشه فک میکردم
چجوری تو اون محیط چایی میخورن؟
اما وقتی اون همه سرپا نگهمون داشتن و خستگیم ۱۰۰درصد شده بود
فهمیدم چایی تو بیمارستان خیلی میچسبه !

بعدتر رفتیم ازمایش تیتر انتی بادی(فک کنم ! ) دادیم
که بهمون گفتن برید مددکاری امضا کنن از شما پول نگیریم
کلی مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم :()
البته یکم اونجا رفتم تو فکر بابت رشته علوم آز:دی
وااای اون قسمت تو نوبت موندنمون هم خیلی جالب بود
تا رفتم تو صف وایستم همه مردم اومدن کنار من برم جلو!
بخاطر روپوش سفید !!!
(مجبور بودم سواستفاده کنم چون اینجوری با تو صف موندن
کل تایم کاراموزی باید تو صف ازمایشگاه میبودیم )
کلا تو بیمارستان بیشتر با اتفاقات خنده دار روبه رو میشیم
ولی چون استاد ترم قبلمون گفته تو بیمارستان نخندید بیمار ها
اعصاب ندارن ! ما هم نمیخندیم :) یا حداقل سعی میکنیم !!
 +جلسه ی قبل منو دوستم رفتیم به یه خانم اموزش شیردهی بدیم
که متوجه شدیم از جفتمون کوچیک تره و کاملا بیخیال نسبت
به گرسنگی بچه ! گوشیش رو برداشته تو تلگرامه ...
تازه ناراحت بود چرا نت ضعیفه :( منم گفتم هات اسپات کنم؟:/
دوستم علاقه شدیدی به جابه جا کردن بچه ها داره برعکس من !
گفت این نمیتونه بیا من بچه رو میارم نزدیک تو هم کمک کن
شیر بخوره :دی  بچه هم شیر نمیخورد ک مجبور شدیم سرنگ بیاریم
و من شیر بدوشم !! دقت کنید بدوشم !! :/  بعد بچه هم بغل دوستم بود
هی بهش با سرنگ شیر میدادم ...
شاید ۵ دیقه شد اما به زور خودمو کنترل کردم ک بالا نیارم 
واقعا چجوری وقتی بچه بودیم اون شیر رو میخوردیم ؟
خیلیییی بد بود ... کل روز حالم بد شده بود :/

# تو بیمارستان خیلی خسته میشیم و وقتی برمیگردیم خونه
فقط میتونیم بخوابیم و یکم شاید درس بخونیم برای همین
جمعه و برگشتن به شهر دانشجویی برامون خوشحال کننده س!
از همین الان به اون شهر لعنتی عادت کردم :دی
یعنی انگار من همه ی سالهای قبل زندگیم رو اینطوری گذروندم
که هی میرفتم اون شهر و برمیگشتم !!
شاید حتی بعدا دلتنگی و این داستان ها هم پیش بیاد ...
پ.ن : هنوز ۴ جلسه از کاراموزی مونده که دوتاش بعد عیده

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۲
Ftm 25

مقدمه کارآموزی !

پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ب.ظ

به زودی خاطرات کاراموزی رو مینویسم ،همشوو!

اما جالب ترین چیزی ک این دو روز دیدم رو الان میگم :

 یه خانمی بود که با ما دانشجوها خیلی خوب رفتار میکرد و

عجیب بهمون نگاه نمیکرد :دی  حتی روز دوم که رفتم دیرتر

از دوستام رسیدم ، اومد باهام سلام و احوال پرسی کرد !!

روزی که از اتاق عمل اومد بیرون میگفت من که نمیتونم

تکون بخورم چجوری ببینم بچه رو :(

منم گفتم نگران نباشید اوردنش عکسشو میگیریم بهت نشون میدیم،

یکم بعد که آوردنش داشتیم از بچه تعریف میکردیم ..

چشمهای مامانش خیلی قشنگ بود به نظرم و به

مامانش گفتم منتظرم چشمهاشو باز کنه ببینم مث چشمای

مامانش هست یا نه :)

که با لبخند گفت شبیه چشمای باباشم باشه قشنگه ،

و ادامه داد قدش چقدره؟ من : ۵۰ 

اون : عهههه قدشم به باباش رفته ،وزنش چقدره؟

من: ۳۵۵۰   اون : دقیقا هم وزن باباش موقع تولد !

+خلاصه که خیلی به همسرش عشق میورزید

برخلاف بیشتر خانم هایی که اونجا بودن و زیاد

خوشحال دیده نمیشدن !! 

از اون طرف همسرش هم مدام زنگ میزد که قبول نیس

نامردیه ! چرا تو بچه رو دیدی من ندیدم :دی

داشتم به بچه نگاه میکردم و فک میکردم قراره

با عشق بزرگ بشه و ذوق میکردم :))

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۰
Ftm 25