تو فقط پر باری :)
نمیدونم چرا دیگه حوصله ندارم بنویسم از این روزا
که نوشتن درباره شون برای بعدها خیلی مهمه !!
البته شایدم وقتشو ندارم 0__o
از تاسوعا بنویسم که تصمیم گرفتیم بریم خونه ی عمه
ما و عمو ن اینا که عمه گفت جا پارک نیست با ماشینهای
خودتون نیاید !! با تاکسی ون رفتیم ...
بعد من دلدرد شدیدی داشتم اصن حالم خوب نبود ،
تو خونه گوشی رو اومدم بذارم تو کیفم بعد با خودم گفتم
نه بذار تو دستم باشه . رسیدیم خونه ی عمه که
یهو یادم اومد گوشیمو خونه جا گذاشتم و با عمه و
عروس عمو و مامان کلی رفتیم هیئت و اینور اونور
شب همینطور که داشتم سینه زنی رو تماشا میکردم با خودم
گفتم امسال هیچی نیست که بخاطرش بخوام گریه کنم
و خیلی یادش بیوفتم و ...
شب ساعت ۱ونیم که سرمو گذاشتم رو بالشت یهو یادم اومد
من تو ون به دوستم پی ام دادم :/ بلههه گوشیم رو گم کرده بودم!
بیدار شدمو کلی داد و گریه ک بدبخت شدم عکسااااام :(((
خیلی حس بدی بود ، غیر قابل توصیف ...از همه بدتر که
عکسای تولد دوستم هم تو گوشیم بود ، شب تاسوعا بود
و من تا صبح نخوابیدم و گریه کردم ، بعد به این فک کردم
که من گریه خواسته بودم؟ شاید اره ...
صبح روز عاشورا به زور بابا رو بیدار کردم که بریم
دنبال گوشی ! هرچند پیدا کردنش غیرممکن به نظر میرسید
رفتیم ایستگاه ون ها که دیدیم فقط چندتاشون اومدن
چون عاشورا بود ، خیلی خسته و عصبی بودیم با بابا برگشتیم
خونه و بعدتر بابا رفت خونه ی عمو و من کل عاشورا رو
تو خونه تنها بودمو گریه کردم !! حتی شام غریبان رو هم
فقط آرزو میکردم که گوشیمو بصورت له شده پیدا کنم
و دست کسی نیوفته که اطلاعاتم ...اووووف :((
همه میگفتن بیخیال شو تازه گوشیم رو سایلنت بود و
هرچی زنگ میزدم کسی ج نمیداد از طرفی میترسیدم ک
باتریش تموم شه و کلا خاموش شه !! روز بعدش با
بابا دوباره رفتیم همون ایستگاه ک یکی از راننده هایی
ک روز عاشورا دیده بودیم گفت من رفتم خونه با مشخصاتی
ک شما دادید یه دوستم اومد تو ذهنم زنگ زدم بهش رفت
ماشینشو دید گوشی اونجا بود !! الان توراهه میاد و گوشیتون
میارهههه :))) اصن خوشحالیم قابل نوشتن نیس :دی
مث معجزه بود برامممم ، انگار دو روز گوشی گم شد
تا من بدون ابزار وقت گیر راحت عزاداری کنم و نمیدونید چقدر
گریه کردم !!
+در حال حاضر تو خوابگاه هستم و امروز مریم و خیلی
از بچه ها رفتن خونشون ، اما من نرفتم با اینکه از بعضیا
راه خونه برام نزدیک تر بود !! نمیشه گفت دلگیر نیستم
و گریه م رو کاملا دارم کنترل میکنم ، اما واقعا این یک روز
ارزش رفتن نداشت فقط حالم رو گرفته تر میکرد ، چون باید
جمعه برمیگشتم ! اما ب خودم قول دادم هفته ی بعد اگه
چهارشنبه پراتیک نداشتیم برم خونه ؛ دلتنگیم حد نداره .
+خداروشکر میکنم بخاطر هم اتاقی هام ، الان ک مریم رفته
اصن تنها نشدم و با بیتا غذا درست کردیم و خوردیم ۲ساعت
دیگه هم میریم بیرون ؛) با اینکه همشون ازم بزرگترن و سال اخرین
ولی خیلی باهم راحتیم و ... :)
#اینجا یه برج داره ب قول دوستم قطب گردشگریه خخخ
+هروقت میریم تو اتاق پراتیک دپرس میشیم
چون کارای پرستاری رو بهمون اموزش میدن و بچه های
مامایی خیلی رو این قضیه حساسن :دی
مثلا امروز تعویض ملحفه روی تخت مریض بهمون یاد داد
برای مریضی ک بیهوشه :)) هممون دلمون میخاس سرمون
بکوبیم به دیوار ، اخه انصافا این کار خدمات نیست؟
اینم منم و برخورد صحیح با بیمار رو
به دوستان اموزش میدمD: