▀رُخـــــو▄

+بسم الله الرحمن الرحیم+

▀رُخـــــو▄

+بسم الله الرحمن الرحیم+

▀رُخـــــو▄

او گفت :"بیایید نزدیک لبه"
انها گفتند:"ما میترسیم"
او گفت:"بیایید نزدیک لبه"
انها امدند...
و او انها را هل داد...
و انها پرواز کردند...

آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

تولدِ شادِ دلگیر ...

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۲۰ ق.ظ

اطرافیان و دوستان و عزیزان بنده تقریبا

همشون میدونن که چقدر تبریک بعد از ساعت چهارتا صفر

بهم میچسبه :))

به جون خودم میدونن :(

هرسال از ۰۰:۰۰ به بعد ، کلییی پی ام و اسمس و...

یعنی نمیتونستم جواب بدمممم!!

بعد بابام هم دیگه عادت داشت میدونست از

اون ساعت به بعد میرم تو اتاق صدام کنن جواب نمیدم.

امشب دایی هی میگفت فاطمه؟ هی بابا میگفت 

اون الان سرش شلوغه . . .

بعد خیلی از اون همیشگی ها هم حتی تولد منو یادشون نبود:(

کلا تا یک ساعت ۸ نفر اینطورا ... 

خیلی بچگونس ولی غصه م گرفته بود ! 

اما از طرفی هم داشتم از ذوق میمردم  ...

آخه یه دوستی همچنان برام مونده که خوده خوده 

چهارتا صفر بیاد کلی بگه هوراااا و ...

بعد فیلم بذاره اینستا ، پست بذاره تو وبلاگ ...

بیاد باهم از ۱۹ حرف بزنیم ، همونطوری که از

۱۷ و ۱۸ صحبت کرده بودیم :))

بیاد بگه دوستیمون داره واقعی تر و طولانی تر میشههه💟

مث سال قبل یه اهنگه خاطره ساز برام بفرسته،

بگه اینم واس امسالمون :))

خیلییییی عاشقشمممم و خدایا مرسی ؛

http://dl.musicinc.ir/Music/Iranian%20Music/1394/02/23/Saman%20Jalili%20-%20Tamoomesh%20Kon%20%5B320%5D.mp3

 اینم کیکم ، استیکره موردعلاقم :دی

+امسال دومین منبع ذوق هم پسرعموهام بودن!

انقدر بزرگ شدن که بیدار میمونن و

 میان تو تلگرام و اینستا بهم میگن دخترعمو تولدت مبارک:))

+بعضی از اونایی که همیشه باهام حرف میزنن و

باهمیم ، تازه پست اینستامو دیدن و میان تبریک بگن!

خب حق دارم که دیگه اصن آن نشم !!!

پ.ن : ۱۹ چه با عقده و بچه بازی شروع شد خدای من خخخ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۰
Ftm 25

به خودم خندیدم ...

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۴ ق.ظ
امشب رو بدون عقل گذروندم !
یعنی هرچی دل جان دستور دادن ، اطاعت کردم :)
بعد ترش تو اینستا وقتی دیدم داره از
موفقیتش هی عکس میذاره ، یهو دلم لرزید
تو دلم گفتم احمق جان نذار اینا رو چشمت میزنن !
هرچی کامنت مبارک باشه میدیدم ، حس میکردم
بهش حسودی میکنن ، وای الان چشش میزنن :))
اینارو کی میگفت؟ من !
اصن به این ایکس شرا اعتقادی نداشتم هیچوووقت.
میشه گفت نزدیک ده دقیقه هی به خودم میخندیدم
و صدالبته که از خودم خجالت میکشیدم .
معنی دوست داشتن رو هم فهمیدیم . . . ❤
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۴
Ftm 25

خب تقصیر خودمه . . .

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۱ ب.ظ
اخرای سوم راهنمایی دبیر ادبیاتمون گفت یه دفتر دویست برگ
خوشگل بردارید و توش خاطرات روزانه تون رو ثبت کنید .
کدوم دبیر؟ همونی که خیلی خیلی دوسش داشتم .
اولش هر روزم رو مینوشتم و هر روزی که یادم میرفت
بنویسم ، براش یه صفحه ی خالی میذاشتم (بعدا پرش نمیکردما
کلا اسکل بودم خخخ) .
دیگه کم کم یاد گرفتم که میشه حالا ماهی چند صفحه نوشت
و لازم نیست اتفاق خاصی رو بنویسم ، میشه از حس هم نوشت.
خلاصه که تا پارسال اواخر تیر مینوشتم ، با لذت !!!
خب قرار بود توش از موفقیت هام بنویسم و این پشت کنکور
موندنه دفترمو خراب میکرد :(
پس دیگه هیچی ننوشتم ، هنوزم ننوشتم ، اصن میترسم
برم سمت دفتره ... از چی بنویسم توش؟!
انقد برگه های کمی ازش مونده بود که من شمره بودم
برای هر ماه چندتا ، تا برای اولین روز دانشگاهم یه صفحه
بمونه :) اما الان همه ی اون صفحه ها سفیدن .
رنگ سفید خیلی خطرناکه ، غمناکم هست . . .
خیلی چیزا تو زندگیم سفید شدن ، 

بهتره بگم سفید موندن !


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۰۱
Ftm 25