و بالاخره دانشگاه (خوابگاه)
اووووم انقدر اتفاق های کوچیک و بزرگ افتاده که حوصله
ندارم همشو بنویسم ، اما خب از همینجا بگم که روز ثبت نام
با یکی دوس شدم که اسمش مریم بود و با هم تصمیم گرفتیم
نریم خوابگاه خود دانشگاه و رفتیم پانسیون !
اسمش یکم منو ترسوند خخخ مریم های زندگی من . . .
جمعه هفته ی پیش اون ساعت ۱۵رسید پانسیون و من
نزدیک ۱۸ که یکم جا به جا شدیم و بعدش نماز خوندیم و
شام خوردیم ،ظرفا رو هم شستیم اما لعنتی ساعت نمیگذشت !
شایدم بخاطر دلتنگی بود ، ولی یکم بعدش دختری وارد
شد که تازه ازدواج کرده بود و شیرینی به دست و این داستانا.
هم اتاقی ما اومد به زور دستمونو گرفت برد تو جمعشون
که البته دمشم گرم :) ما همون شب با همه اشنا شدیم !!
اما ساعت کلاسهامون افتضاحه و ما در روز حداقل دو سه بار
در رفت و امد بین خوابگاه و دانشگاهیم :(
خیلیییی خسته میشدم و ساعت ۲۲ میخوابیدم صبح هم باید
۵و نیم بیدار میشدم که صبحونه بخوریم و حاضر شیم ...
راستش فعلا همش تو کلاسا حس خواب داشتم و خستگی .
بچه های کلاسمون هم که ۴۱ نفریم تقریبا خوبن ، چون بیشترشون
بچه های تهران و اطرافشن خیلی زود باهاشون جور شدم .
البته هرشب یکی تو تل پی ام میده سلام فاطمههه جون
و من نمیشناسم کیه 😀 اخریه تازه عکسم داد بازم نشناختم خخخ
تازه با مریم یه روزم رفتیم شهر محل تحصیل گردی :دی
خیلی شهر امنیه و ارامش داره ! کم کم که بهش عادت کردم
دیدم خیلی هم با تهران فرق نمیکنه ! یجورایی تهرانه کم ترافکیه .
+منو دوستم انقدر تو خوابگاه میخندیم و بهمون خوش میگذره
بقیه همش حسودیشون میشه چرا شما گریه نمیکنید و دپرس نشدید!
از بچه های پانسیون هم بگم که دو سه نفرشون یکم بی ادب هستن
اما درکل همشون بچه های خوبی هستن (طبق شناخت ۴ روزه)
یکی از هم اتاقی هامون که دانشجوی سال اخر رشته ی خودمونه
خیلیییی دختر ماهیه :) اون یکی هم خوبه ولی همش میترسم
اشتباه شناخته باشمش ، یکم مجهوله !!
مثلا ساعت ۵ونیم صبح که هنوز رو تختم و چشمامو باز کردم
با ذوق میگه پاشو حلیم بزن رفتم همین الان گرفتم خخخخخ
+تنها چیزی که بعضی وقتا ناراحتم میکنه ، تنها موندن مامان بابامه،
وگرنه واقعا اونجا سختی زیادی نمیکشیم !!
#در حال حاضر هم خونه هستم زیرا اون سه شنبه بعد کلاس
همه اومدیم خونه و تا شنبه ی بعد کلاس هارو کنسل کردیم !
بعلههه یه همچین Vj هایی هستیم مااا 😝