بدون عنوان !
نمیدونم چرا حوصله نوشتن ندارم زیاد !
با اینکه خیلی چیزا تو زندگی تحصیلیم رخ داده ک به درد نوشتن بخوره!!
از روز اخر بگم که بخاطر اینکه کل بچه های ترم تابستون اون شهر
میومدن خوابگاه ما ، مجبور شدیم چمدون و بیشتر وسایلمون رو
برگردونیم (به جز ظرف هامونو ...)
تازه بیشتر بچه های خوابگاه داشتن میرفتن برای همیشه !
یا ترم اخری بودن ، یا انتقالی گرفته بودن.
همه ی اونایی ک ازشون یکم خوشم میومد رفتن !
یعنی یجورایی ترم بعد خوابگاه میشه مث روز اول ،
پر از ادمهای غریبه :(
از هم اتاقی های خودم هم نگم که دلم براشون کلی تنگ میشه!
حتی موقع خدافظی نزدیک بود گریه کنم ولی خب ضایع بود
این همه مدت تو اون خوابگاه یه قطره اشکم نریخته بودم :دی
واقعا ازشون ممنونم که برخلاف چیزایی ک شنیده بودم رفتار
کردن و با منو مریم که ترمک بودیم خیلی کنار اومدن وهمینطور
خیلی چیزا ازشون یاد گرفتیم ،
ایشالله که همیشه دوست میمونیم:)
و با هم در ارتباط خواهیم بود !
این بار اخری تو اتوبوس وقتی به بیرون نگاه میکردم
حس کردم دلم برای اون شهر تنگ میشه !!!
همزمان داشتم سکته هم میکردم که این چ وضعشه؟
من همیشه موقع برگشت خوشحال بودم ! 0__o