هرلحظه داریم گم میشیم ...
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۵۵ ب.ظ
بستنی رو خوردیم و اومدیم بیرون ، دیدم شب شده و خیابون تاریکه
یه نفر هم شغلش داشت کارشو میکرد و من زل زده بودم بهش !
با دقت با تموم وجودم با خوده خود قلبم داشتم میدیدم:)
یکم بعدترش یادم اومد که رفته بودیم سینما و هیچکس
به جز ما ۳تا نبود ، اما پسره گفت با یک نفر هم فیلم پخش میشه.
بعد ما ترسیده بودیم و اومده بودیم بیرون ...
تازه گفته بود اومدید فیلم ببینید ؟؟؟ :/
اون طرف خیابون هم که داشتیم راه میرفتیم متوجه شدم
یه اقایی داره دنبالمون تند تند قدم برمیداره ، به مریم و زهرا
گفتم یکم تندتر راه برید ، با زیاد شدن سرعت ما ، اونم ژست
دویدن گرفت . تنها چیزی ک در دسترس بود یه مغازه ی بستنی
فروشی کوچیک و ساده بود !!!
و ما بودیم و هویج بستنی به شکل توفیق اجباری .
#ترس ک یادم رفته بود هیچ ، زل زده بودم به یه *** :)