مقدمه کارآموزی !
به زودی خاطرات کاراموزی رو مینویسم ،همشوو!
اما جالب ترین چیزی ک این دو روز دیدم رو الان میگم :
یه خانمی بود که با ما دانشجوها خیلی خوب رفتار میکرد و
عجیب بهمون نگاه نمیکرد :دی حتی روز دوم که رفتم دیرتر
از دوستام رسیدم ، اومد باهام سلام و احوال پرسی کرد !!
روزی که از اتاق عمل اومد بیرون میگفت من که نمیتونم
تکون بخورم چجوری ببینم بچه رو :(
منم گفتم نگران نباشید اوردنش عکسشو میگیریم بهت نشون میدیم،
یکم بعد که آوردنش داشتیم از بچه تعریف میکردیم ..
چشمهای مامانش خیلی قشنگ بود به نظرم و به
مامانش گفتم منتظرم چشمهاشو باز کنه ببینم مث چشمای
مامانش هست یا نه :)
که با لبخند گفت شبیه چشمای باباشم باشه قشنگه ،
و ادامه داد قدش چقدره؟ من : ۵۰
اون : عهههه قدشم به باباش رفته ،وزنش چقدره؟
من: ۳۵۵۰ اون : دقیقا هم وزن باباش موقع تولد !
+خلاصه که خیلی به همسرش عشق میورزید
برخلاف بیشتر خانم هایی که اونجا بودن و زیاد
خوشحال دیده نمیشدن !!
از اون طرف همسرش هم مدام زنگ میزد که قبول نیس
نامردیه ! چرا تو بچه رو دیدی من ندیدم :دی
داشتم به بچه نگاه میکردم و فک میکردم قراره
با عشق بزرگ بشه و ذوق میکردم :))