تا نگاه میکنی وقت رفتن است ...
دارم بافت میخونم برای امتحان یکشنبه .
اندیشه هم نخوندم برای امتحان شنبه !!
+مهم نیست وقتی دارم میام خونه قراره چند روز اینجا باشم،
مهم اینه تا به خودم میام وقت رفتنه ...
هربار هم یک ساعت و نیم تو مترو هستم یه چیزی حدود
سه ساعت هم تو اتوبوس ، بعد کلی اتفاق های کوچیک و جالب
تو این تایم مشاهده میشهههه :)
مث اون بار اول که یه دختر کوچولو یهویی اومد کنارمو گفت
میشه گوشتو بیاری جلو ؟؟ بعدش ادامه داد با من دوس میشی؟
منم گفتم نه :/ پرسید چراا؟؟؟ گفتم کلا با کسی دوس نمیشم :دی
بعدش برگشت به سوی مادرششش :))
یا دفعه بعدش که مجبور شدم بین یه عالمه سرباز سوار واگن اقایون
بشم و همه یجوری نگاه میکردن تا اینکه یکیشون جاشو داد بهم
گفت آبجی بیا شما بشین :) داشتم به میم میگفتم دلم میخاس
یه مشت کافور بپاشم تو صورتشون :دی
اتوبوسم که دیگه عالی تر ،مخصوصا با وجود مریم که به همه چی
دقت میکنه تا تهشو میفهمه و برام تعریف میکنه خخخ
+امروز و فردا کلا باید درس بخونم و خیلی کار دارم ،
اما جایزه ش ۳ ساعت تو اتوبوس خوابیدن و آهنگ گوش دادنه:))